
داستان راندخت- داستان چرا نباید کمک مالی به فقرا کنیم!!! آیا فقرا نیازمند، پول و صدقه هستند؟؟
سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه. من فرهمند هستم توراندخت و این ویس را ضبط میکنم برای وبسایت randokht.com
موضوع این ویس، یکی از داستانهای راندخت است که قهرمان این داستان یک خانمی در خوزستان میباشد. داستان از اینجا شروع میشود که من، چند سال قبل در گروههای شکرگزاری، گفتم که باور من و عقیده من این است که به گدا و به آدمهایی که فقیرند، نباید کمک بکنید؛ در واقع، دخالت در کار خداوند است. و اگر میخواید کمک بکنید و شما انتخاب شدهاید (دستان خداوند هستید برای کمک به اون نیازمند)، نشانهها میان و راه هموار میشه، و شما نیاز نیست که کاسه گدایی دستتون بگیرید؛ خودتون هم نقشه گدا را بازی کنید و بیایید از دیگران پول بگیرید برای یه نفری که نیازمند و پول میخواهد. این انرژی بدی، باعث تولید انرژی بدی میشود و دخالت در کار خداست، چون هر کسی در جای خود است؛ هر کسی باید جواب کار خودشو خودش بده و درسشو خودش بگیره و خودش بیدار بشه؛ همونجور که من موقعی که مشکل داشتم، اگر کسی به من کمک میکرد، من تو همون مشکلات میماندم و آگاه نمیشدم و خواب بودم.
ما در یکی از گروهها، (چند تا گروه) این را اعلام کردیم و واکنش شدیدی نشون دادند؛ همه میگفتند: «یعنی چی؟ کی گفته که کمک نیازمند نکنیم؟ کی گفته که مثلاً گدا کمک نکنیم، به فقیر کمک نکنیم؟» مگه شما شکرگزاری درس نمیدهید؟ مگه خدا را نمیپرستید و مگه نیت شما خیر نیست؟ خداوند خودش تو قرآن گفته که باید به همه کمک کنید. من گفتم: «آره، من خودم کمک میکنم، ولی به نشانهها نگاه میکنم و میبینم آیا کمک من میتواند کار اونو راه بندازد که دیگه نیازمند نباشد.» بله، ممکن است یه شخصی برای یه دهه مقطعی گرفتار شده باشد و یه پولی نیاز داشته باشد؛ هممون باید کمکش بکنیم، ولی اگر کسی هر ماه همیشه در چالش و این سبک زندگی شده و آه، ناله و نفرین و گریه و پرتوقعی و نمیدانم قضاوت و حس بد داشته باشد، نه این را برای او کمک بکنیم. اینو اصلاً بهش یاد میدهیم که این مسیر درسته و ادامه بده.
خداوند، بینهایت مهربانه، بینهایت رحمانه و بینهایت ثروتمند، صاحب جهان است؛ مگه ما انسانها فرقمون با هم چیه؟
داستان از اینجا شروع میشود که یه خانمی به من زنگ زد و گفت که یه مسئلهای هست و یه خانمی در خوزستان است. ما میخوایم برای این خانم همه پول را هم جمع کنیم و بدیم؛ در شرایط بسیار بدی است و حتی نون شب ندارد بخورد. همون خانمی که یه بار گفت: «من همه چی حرفهای تو رو قبول دارم، فقط این موضوع را نمیتوانم قابل هضم برای خودم بدانم و من به مسیر خودم ادامه میدهم و کمک میکنم.» گفتم: «هرجور دوست داری.» خانم زنگ زد و مشورت کرد؛ من گفتم: «به جای این کارهایی که میخواهی پول داشته باشی و به او بدی»، خانم گفت: «نه»، گفتم: «کجا میخواهی پولها را بدی؟» خانم گفت: «از دیگران بگیرم.» گفتم: «یعنی شما از دیگران میخوای قرض بگیری برای یکی دیگه؛ مگه خودش بلد نیست بره قرض بکند؟ شما چه کاره هستید؟» و من پیشنهاد دادم که شماره خانم رو بده تا با این خانم صحبت کنم.
من زنگ زدم به این خانم؛ او گفت: «آه، ناله و نون شب ندارم بخورم و بچههام بیکارن و شوهرم بیکاره، و اجاره خونه عقب افتاده؛ تا حالا یه بار یه روسری برای خودم نخریدم، تا حالا آب خوش از گلوم پایین نرفته؛ و از اول من بدبخت و بیچاره بودم.» و خلاصه، نوار تکراری
گفت و گفت و گفت.
گفتم: «خیلی خب، شما میخواهید خودت رو نجات بدی از این شرایط؟» خانم گفت: «آره.» گفتم: «شما فکر میکنی یه بار به تو کمک بکنند؟ آیا تو از این شرایط در میای؟ یعنی مثلاً برای ماه دیگر پول داری، برای شش ماه دیگه پول داری؟» خانم گفت: «نه، خدا بزرگ است؛ ماهم راضیم به رضای خدا.» گفتم: «خانم، شما خداوند در درون تو هست؛ تو خودت خدا هستی؛ چرا خودتو کوچیک میکنی؟ چرا انقدر خودتو کوچیک میکنی؟ چقدر خداتو کوچیک میکنی؟»
گفتم: «خب، بیا یه مدلی من به تو آموزش میدهم؛ بیا تو گروه شکرگزاری؛ من هم مثل تو بودم، طرز فکرم عوض شد، انرژیم عوض شد و دیگه هم خدا را شکر به کسی نیاز پیدا نکردم؛ ایدههایی برام اومد، عزت نفس پیدا کردم برای خودم، ارزش قائل شدم؛ دنیا را جوری دیگری دیدم؛ با دنیا مهربان شدم و دنیا با من مهربون شد.»
گفتم: «بیا این کار را انجام بده.» ما این را گفتیم و قطع کردیم، و دیگه هم به این خانم زنگ نزدیم. تا چند روز پیش، چند روز پیش، خانم زنگ زد و گفت که یه معجزهای شده؛ اون خانمی بود که دو سال پیش شما باهاش صحبت کردید. این اومد تو شکرگزاری، شکرگزاری را شروع کرد و بچههایش رفتند سر کار، خودش کار پیدا کرد، براش پول رسید، وضعش خوب شد و حالش عالی شد. و الان همه را دعوت میکنه به شکرگزاری. این خانم بیدار شد و کلاً زندگیش تغییر کرد.
من فقط خواستم به شما تشکر کنم که بگم واقعاً روش ما اشتباه بود؛ ما همش داشتیم این خانم را کمک میکردیم و همیشه هم این خانم آه و ناله داشت و همیشه نگران بودیم که این دفعه پول از کی بگیریم؛ ما شده بودیم گدا و از مردم پول میگرفتیم برای یه نیازمند، یه فقیر دیگر. و خیلی، خیلی تشکر کرد. گفتم: «چه جالب؛ مثلاً من دو سال پیش یک ساعت وقت گذاشتم و با یه نفر صحبت کردم و بدون هیچ توقعی؛ یعنی واقعاً احساس کردم آن شخص خود من هستم و نیاز به کمک داره.» و اون خانم، حرفهای من را باور کرد و اومد تو گروه؛ و حالا منتظرم که بهش زنگ بزنم و از زبان خودش بشنوم.
ولی همین که شخصی که همیشه به او کمک میکرد، زنگ زد و باورش تغییر کرد و به نتیجه رسید؛ نتیجه این شد که: «ما باید افکار انسانها را عوض بکنیم، طرز فکر انسانها را عوض بکنیم.» ما یک بار با یک بار غذا دادن به یه نفر، طرف نمیتوانیم سیر بکنیم؛ ما با پول قرض دادن به یه نفر، آن شأن طرف را پایین میاریم؛ احترام طرف را پایین میاریم؛ طرف را کوچیک میکنیم؛ به خاطر اینکه بگوییم ما توانستیم؛ ما توانستیم آنقدر بزرگ باشیم که میتوانیم به انسانهای دیگر کمک کنیم. کمک فقط مادی نیست، فقط پولی نیست؛ کمک میتواند فکری باشد.
آیا این کاری که من انجام میدهم بهتر نتیجه میده یا اینکه من بیایم پول جمع کنم از مردم؟ من مطمئنم اگر به شما بگویم که پول بدهید برای کمک به دیگران، همتون در کار خیر مشارکت میکنید؛ ولی به نظر من این کار خیر نیست و این کار بنبسته و راه الهی نیست، چون ما تو کار خدا دخالت میکنیم.
خیلی، خیلی خوشحالم که خانم خودشو نجات داد؛ چون وقتی یه نفر خودشو نجات میدهد، یه نسل نجات پیدا میکنن؛ یعنی بچههاش راحت میشن، همسرش راحت میشه، خانوادهاش راحت میشن، همسایهها راحت میشن؛ اصلاً اون محله راحت میشن و جهان هستی هم ایشان را در مدار بالاتر (لوکیشنش رو قرار میده).
این خانم حس خوبی دارد و من خیلی، خیلی از این بابت خوشحالم. اگر در کنارتان این مسائل هست، خواهشاً اینها رو آگاه کنید، صحبت کنید و بگین روشتان غلطه؛ بعد، ببریدشان تو یک سال بعد، دو سال بعد، پنج سال بعد؛ بعد بگویید با این روش به کجا میخواین برسید. مگه مردم چقدر میتونن به تو کمک بکنن؟ و اصلاً چرا این اتفاق برای شما بیفته؟ مگه فرق تو با دیگران چیه، به جز اینکه کلام شما منفیه؛ به جز اینکه طلبکاری؛ به جز اینکه خشم داری؛ به جز اینکه حست منفیه؛ و کسی نمیاد با شما معاشرت بکنه؛ و خودت خدای خودتان را کوچیک میکنی و به جهان هستی میگی که «من فقر را میخوام.»
این خیلی، خیلی مهم است که ما به این بینش برسیم و به این طرز فکر برسیم که انسانها هیچ فرقی با هم ندارند؛ فقط در طرز فکرشان هست؛ و ما میتوانیم با یک ساعت، دو ساعت وقت گذاشتن، به شرطی که خودمان به آن باور رسیده باشیم، میتونیم دیگران رو راهنمایی کنیم. من اگر خودم به آن درجه نرسیده باشم و خودم آن مسیر را طی نکرده باشم و خودم به آن باور نرسیده باشم، ارتعاش صدام و کلامم به قلب آن شخص نمینشینه؛ و اون شخص منو باور نمیکنه وقتی که دارم بهش میگم: «درکت میکنم؛ تو آن شرایط بودم؛ چیزی را از دست نمیدی؛ یک ماه بیا با این روش زندگی بکن؛ ولی تمرینها را انجام بده.» و یادمه گفت: «من ۵ کلاس سواد دارم.» گفتم: «سواد خواندن و نوشتن داری؟» گفت: «آره.» و همون پنج کلاس سواد، نجاتش داد؛
حتی من یه بار یه خانم به من پیام داد که «من سواد خواندن و نوشتن ندارم، چهجوری میتونم نعمتهام را بنویسم؟» بهش گفتم: «شما صبح به صبح ۱۰ تا نعمت خودت را ضبط کن با صدای خودت و گوش بده، چون نمیتوانی بنویسی؛ اشکالی نداره.»
این داستان خیلی قشنگ بود و خودمم خیلی حسم خوب شد؛ و گفتم: «خدایا، شکرت که هر انسانی به طرف تو برگرده و توبه بکنه و بخواد خوشبخت بشه؛ تو میبخشی گناهانش را و اجازه میدهی که به آن عزت و احترام و به اون بعد، انسانیت برسه و در جایگاه انسانیت، و از آدمیت بیاد بیرون.»
امیدوارم ویس به جانتان نشسته باشد؛ داستان را لذت برده باشید و ازش درس گرفته باشید. در پناه حق. خدانگهدار.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.
داستان پنجم راندخت، با صدای راندخت عزیز